سفر-به-ایران

ده نکته از سفر به ایران بعد از سه سال

سه سال از آخرین باری که ایران را ترک کرده بودم گذشته بود. در فوریه‌ی امسال، در یک روز ابری گرفته‌ی آلمان حس کردم که دیگر نمی‌توانم و باید هرچه زودتر خانواده، دوستان و وطنِ همیشه عزیزم را ببینم. بلیت گرفتم و با ته‌مانده‌ای از هراس و آمادگی برای شگفتی، راهی کشورم ایران شدم. آنچه می‌نویسم، چکیده‌ای از مشاهدات من از ایران اواخر ۴۰۳، دو سال پس از جنبش زن، زندگی، آزادی است. در جاهایی، به فراخور موضوع به مقایسه‌ی وضعیت در آلمان هم خواهم پرداخت.

یک- لحظه‌ی ورود؛ به کوبا خوش آمدید

ورود بدون مشکل گذشت. بعد از در آغوش کشیدن خانواده و راهی شدن به سمت پارکینگ فرودگاه، اولین حس‌های آشنایِ در ایران بودن برای من زنده شد. به ماشین بابا رسیدیم و سوار شدیم. ماشین بابا کهنه شده بود. سال‌ها پیش ماشین خوبی بود؛ یک ال۹۰ روپا که در زمانه‌ی خودش، و قبل از آن‌که من تصوری از ماشین‌های آلمان داشته باشم، ماشین نرم و مطمئنی بود. ماشین بابا کهنه شده بود. خیابان‌ها کهنه‌تر. حس اولیه‌ام بعد از ورود به خیابان و حرکت با ماشین از فرودگاه شبیه این بود که انگار وارد یک کشور کمونیستیِ گیرکرده در کهنگیِ تاریخ شده‌ام. همه‌چیز کهنه و به حال خود رها شده بود: جدول‌های چرک، تابلوهای سُرب‌آلود، خیابان‌های ناهموار، و بوی بنزینی که توی ماشین می‌پیچید. من تاکنون کوبا نبوده‌ام، اما با تصاویری که دیده بودم حس کردم که وارد کوبای پرت‌افتاده و رو به زوال شده‌ام.

دو- بی‌قراری تلفنِ خانه

دیروقت رسیده بودم و صبح هم دیر بیدار شدیم. وقتی تلفن خانه را وصل کردیم سیل تبریک‌ها، سلام و احوالپرسی‌ها و سوال‌های معمول شروع شد. هنوز روزم را شروع نکرده مجبور بودم با انبوهی از آدم‌هایی که هیچ ارتباطی در سه سال گذشته بین ما برقرار نبوده پشت تلفن صحبت کنم و به تعارفات و ابراز لطف‌ها پاسخ دهم. اما رفته‌رفته عرصه داشت بر من تنگ می‌شد. در آلمان در خانه‌ای به تنهایی زندگی می‌کردم. نه کسی زنگ می‌زد، نه کسی حرف می‌زد. خود بودم و خودم. گهگاه که حوصله‌ام سر می‌رفت یا طنین صدایم را از یاد می‌بردم، با خودم بلند بلند در خانه حرف می‌زدم و جواب خودم را می‌دادم. حالا از آن انزوا و سکوت به میان انبوهی از ارتباط‌هایی افتاده بودم که الزاما به آنها نیاز نداشتم اما بخاطر عرف یا از روی ادب اغلب بطور کوتاهی با تماس‌گیرندگان حرف می‌زدم و به سوالهای تکراری جواب می‌دادم. شاید این یک تفاوت مهم بین ما و آلمانها بود. ما بسختی دور می اندازیم و کنار می‌گذاریم. انبوه این آدمها برای من حس همان گلدان شیشه‌ای قدیمی را داشت که گوشه‌ی انباری می‌گذاریم چون ممکن است روزی به کارمان بیاید. آلمانی‌ها اما در ارتباطات انسانی هراس روز مبادا ندارند. آنها خو گرفته‌اند که سر کنند و قبلی را با بعدی جایگزین کنند و در نهایت اگر کسی هم نبود خویشتن خویش را تحمل کنند و تاب بیاورند. ما تاب آوردنمان بسته و وابسته به دیگران است.

سه- گرم است، پنجره را باز کن!

اغلب خانه‌ها برایم در زمستان سخت 404 بیش از حد گرم بودند. بنظر می‌رسد که چیزی بعنوان دمای مطلوب یا معتدل در ذهن‌ها وجود ندارد. خانه در زمستان به جای اینکه مطلوب و مطبوع شود، گرم و داغ می‌شود. نمی‌توانستم قضاوت درستی از این داشته باشم که آیا من بواسطه‌ی زندگی در آلمان با سرما انطباق بیشتری پیدا کرده‌ام یا در ایران عمدتا اینگونه تصور می‌شود که دمای مطلوب در برابر دمای سرد «دمای گرم» است. گهگاه که خانه خیلی گرم می‌شد اولین اقدام به جای کم کردن دمای بخاری و شوفاژ باز کردن پنجره‌ها بود تا گرما کم شود. و من از خود مدام می‌پرسیدم جای این آموزش‌ها در کجاست؟ آیا تلویزیون نمی‌توانست روزانه نیم ساعت از آنتن خود را بجای تبلیغ ست قابلمه‌ی نسوز و محلول ضد ریزش مو به این آموزش‌ها اختصاص دهد؟

چهار- خارج از خانه، در ترافیک روانه

ما ساکن تهران هستیم. بعد از سه سال، چیزی که برایم مشهود بود این بود که تهران اشباع شده است. مثل یک پارکینگِ بزرگ شده که اول تعداد کمی ماشین درونش می‌ریزی و ماشین‌ها تندتند پشت هم راه می‌روند. بعد می‌گویی چندتای دیگر هم بریزیم. ناگهان خوشت می‌آید و هی می‌ریزی و هی می‌ریزی تا اینکه دیگر تمام فضای پارکینگ را با ماشین‌ها پر کرده‌ای؛ طوری که هر ماشین برای حرکت و ورود و خروج، فضای تنگی برای مانور دارد. سرعت‌ها کند می‌شود و همه پشت هم در یک فضای بسته‌ای به نام تهران دور هم می‌چرخند و شب‌ها خاموش می‌کنند و باز صبح، وارد این چرخه‌ی پارکینگیِ کند و فشرده می‌شوند. دیگر بندرت ساعتِ غیرترافیکی در تهران بود. شب‌ها تا ۱۱:۰۰ اغلب ترافیک، جمعه‌ها ترافیک، وسطِ روز ترافیک. در مغزم ترافیک، در تنم ترافیک، در روانم ترافیک.

پنج- عادی شدن موهای لَخت رها

آنجه که به چشم منِ سه سال دور افتاده از وطن بسیار در خیابان به چشم می‌خورد و حالا مطئنم که برای مردم ساکن ایران دیگر آنقدرها هم به چشم نمی‌آید، حضور و بروز گسترده‌ای از زنان و دختران با موهای رها بود. در نسل خودم و شاید دختران دهه‌ی هفتاد می‌شد دید که بخشی بدون حجاب بودند و عده‌ای هم با شال و روسری باز یا  بسته تردد می‌کردند. نمی‌توانم بگویم غلبه با کدام بود. اما آنچه برای من بشدت مایه‌ی شگفتی بود دختران کم سن و سال دهه‌ی هشتاد و نود بودند. در این قشر بندرت توانستم دختری را ببینم که روسری داشته باشد. همگی آزاد و رها در شهر پرسه می‌زدند و جسورانه حضور خود را به شهر تحمیل کرده بودند. من  جنبش‌های اجتماعی و تغییرات جامعه را با علاقه پی می‌گیرم. آنچه در تهران شاهد بودم یک توافق جمعی و عرفی بر حدود جدید پوشش بود. این چیزی نیست که از هیچ جایی بتوان بر جامعه بطور مصنوعی تحمیل کرد. جامعه می‌گردد، روبرو می‌شود، کنش و واکنش می‌کند، و در نهایت نقطه‌ی تعادلی زمان خود را پیدا می‌کند و خود را به واقعیت صحنه تحمیل می‌کند. اینجا از نظر من نقطه‌ی بی بازگشت است. راه به سوی جلو همیشه باز است اما جامعه از این سنگری که حالا گرفته و از این واقعیت تازه‌ای که ایجاد کرده عقب نمی‌رود.

شش- آقاااا چه خبره؟

قیمت‌ها بطرز عجیبی بالا بودند. هرچه را قیمت می‌کردم بلند توی دلم می‌گفتم «آقاااا چه خبره؟؟؟» بعضی از مغازه‌ها قیمت‌ها را بدون صفر می‌نوشتند و من که با این مدل تا پیش از این آشنا نبودم گاهی می‌پرسیدم: «آقا ببخشید به تومنه یا ریال؟» و بعد مغازه‌دار که نمی‌دانست من سه سالی را در غاری در دوردست گذرانده‌ام فکر می‌کرد دستش انداخته‌ام و اغلب از سوالم یا حیرت‌زده می‌شد و یا شاکی. مدت زمانی طول کشید تا بتوانم قیمت همه‌چیز را کنارهم بگذارم و به یک فهمی از نسبت قیمت‌ها با همدیگر برسم و بفهمم قیمت یک پیتزا کی گران است و کی متناسب با وضعیت.

هفت- صحبت‌های مجانی

در این سفر از تاکسی‌های اینترنتی بسیار استفاده کردم. هراسی که از رانندگی بی قاعده در تهران داشتم من را بیشتر وا می‌داشت تا کار را به کننده‌اش بسپارم و در انبوه بی‌نظمی ماشین‌ها بجای راننده، مسافر یکی از آنها شوم. راننده‌ی تاکسی اینترنتی شدن در ایران برای خیلی‌ها آخرین راه کسب درآمد است. اغلب افراد شغل دیگری داشته‌اند و حالا بخاطر بهم ریختن اوضاع به مسافرکشی رو آورده‌اند. اکثر راننده‌ها در طول سفر سر صحبت را با من باز می‌کردند و در تمام طول مسیر با من حرف می‌زدند. من هم می‌شنیدم و همدلی نشان می‌دادم. بیشتر ذهنم سمت این می‌رفت که آیا این رانندگان سر صحبت را با هر مسافری که سوار می‌کنند باز می‌کنند یا قبل از آن بررسی‌های خاص خود را دارند. کم‌کم که بیشتر می‌گذشت می‌فهمیدم رانندگان بیشتر برای حواسپرتی خودشان از مسیر و ترافیک، و دود و بوق تمام راه را با تو حرف می‌زدند. برای اینکه حواسشان نباشد در چه وضعیتی گیر کرده‌اند و ساعت‌های باقیمانده‌ی روز هم احتمالا با چند مسافر دیگر به همین شکل بگذرد. داشتم فکر می‌کردم مگر این آدم چقدر داستان دارد که هی با مسافران مختلف تکرارش کند؟ خودش از تکرار خسته نمی‌شود؟ بعد به ذهنم آمد که تکرار اصلی گیر کردن در گره ترافیک است، در هراس‌انگیزی اخبار شبانه، و در مخارج پیش‌روی فردا. راننده سعی می‌کرد تا موقتا یک تکرار هراس‌انگیز را از طریق یک تکرار ملال‌آور به فراموشی بسپرد.

هشت- من هم بامزه‌ام!

در شهر که برای خرید می‌رفتم اغلب فرصتی دست می‌داد که با کاسبان بازار کساد کمی هم‌صحبت شوم و شوخی کنم. این لذتی است که تا از زبان مادری‌ات فاصله نگیری خیلی متوجهش نمی‌شوی. اینکه یادم آمد من در زبان مادری‌ام چقدر پر از شوخی و مزه بودم. گاهی اوقات نیم ساعتی در مغازه‌ای هنگام خرید با مغازه‌داری شوخی می‌کردم، بهش بازخورد و نکته‌ی کسب و کار می‌دادم، ازش تخفیف می‌گرفتم و با هم لحظات خوشی را ثبت می‌کردیم. بعد یکهو پرت شدم به آلمان. جایی که تا می‌خواستم آن چیز بامزه را بگویم یا آرتیکل‌اش را نمی‌دانستم، یا لحن جمله‌ام کتابی بود، یا طرف روبرویم چند ثانیه‌ای با شک به من نگاه می‌کرد تا بفهمد چه قصد و منظوری از این حرف دارم و بعد تصمیم می‌گرفت، اگر خوش‌شانس بوده باشم و معنی آن را فهمیده باشد، لبخند زوری زودگذری تحویلم دهد. من با زبان خودم با قلبم بودم و با زبان دیگری در محاسبه.

نُه- انجام شد، بفرمایید

داخل ایران خیلی از چیزها در مقایسه با آلمان سریع انجام می‌پذیرفت. در فاصله‌ی یک ساعت هم توانستم سیمکارت قدیمی‌ام را با یک نو عوض کنم و هم یک کارت بانکی جدید دریافت بکنم و در همان روز اینترنت خانه‌مان که از سه سال پیش شارژ نشده بود را راه بیندازم؛ چیزهایی که در آلمان اغلب مدت قابل توجهی طول می‌کشد. و بعد داشتم فکر می‌کردم این بنوعی از مزیت‌های توسعه‌نیافتگی هم هست. توسعه معمولا با نظم‌های بوروکراتیک، قوانین تنظیم‌گرایانه و محدود کننده‌، و ایجاد ساختارهای فراوان اداری همراه است. در جوامعی مثل ایران، از آنجا که قانون در بسیاری از موارد با خلاء و کاستی همراه است، انجام امور اداری با پیچیدگی‌های کمتری در مقایسه با آلمان صورت می‌پذیرد.

ده- خروج و نتیجه‌گیری

دیگر موعد بازگشت رسیده بود و باید برمی‌گشتم. در هوایپما و بعدتر در قطار در راه رسیدن به خانه‌ام آلمانی‌هایی بودند که خیلی گرم و صمیمی با من برخورد کردند و من با خود اندیشیدم اگر بتوان هر از چندگاهی از محیط زندگی خود برای دو سه هفته فاصله گرفت، واقعیت‌های تازه‌ای را هم می‌توان دید که در هجوم واقعیت‌های غالب محیط زندگی‌ات دیده نمی‌شدند و گم شده بودند. وقتی به آلمان رسیدم خوشرفتاری دیدم و خوشحال بودم. اما باز رفته‌رفته هجوم پررنگ رفتارهای منفی دارد من را دوباره به درون خود می‌کشد. با اینکه این بار آگاهترم که در خاطر انسان بدی‌ها بیشتر به یاد می‌ماند و همه‌ی واقعیت این نیست. از وقتی که برگشته‌ام آدم‌هایی بوده‌اند که بوضوح سلام کرده‌ام و بوضوح خود را به نشنیدن زده‌اند، مظنون نگاهم کرده‌اند، و گاه اصلا نگاهم نکرده‌اند. بنظر من میل به ارتباط و نوع ارتباط اینجا متفاوت از ایران است. در ایران ارتباط گرفتن طبیعی‌ترین کار است، بخشی از وجود آدم‌هاست و برای تازگی روزشان حیاتی است. در آلمان اما ارتباط به جای حیاتی بودن بیشتر کارکردی است؛ به این معنی که اگر ضرورتی وجود دارد ارتباطی ایجاد می‌شود و بعد از ضرورت هم این ارتباط از بین می‌رود. مثل همکاران آلمانی سابق‌ام که دیگر کوچکترین نشانی از آشنایی بروز نمی دهند چون من آن کارکرد «همکار» ای را برای آنها از دست داده‌ام. برای من هموطنانم همسفران من هستند و آلمانی‌ها دکه‌ها و مغازه‌های توی مسیر که سلام می‌کنیم، لبخند می‌زنیم، جنس را بر می‌داریم، کارت را می‌کشیم و روز خوبی برای هم آرزو می‌کنیم. مثل بقال سر کوچه که همیشه یک سلام و علیک دوری با هم داریم. هموطنانم اما آرزوی روز خوب من نیستند. خود روز خوب من‌اند.