هیییسسس، زن ها آواز نمی‌خوانند

هر چند که من فعال حقوق زنان نیستم ولی طرفدار مکتب فمینیسمم. برای درک فمینیسم، نیازی نیست کتاب های قطور بخوانید و نظریه های عجیب حفظ کنید. من خلاصه اش را رایگان به شما می گویم:

همیشه حق با زن هاست و اگر فکر می کنید نیست، دوباره از اول بخوانید.

هرگز فکرش را نمیکردم که روزی با هاینریش هاینه (Heinrich Heine) گلاویز شوم. ولی آن روز،  بعد از آنکه کاملا اتفاقی دست نوشته هایش را خواندم؛ این اتفاق افتاد.

صدای جر و بحث مان در کل اتاق ذهنم پیچیده بود.

نمی توانستم باز بپذیرم که همیشه مردان، زنان را مقصر می دانند.

مثلا از همان روز ازل، حوا مقصر بود — تا به امروز.

و انگار برای مردان هرگز بهصرفه نبوده که در چنین لحظاتی صاحب عقل، تشخیص و خویشتنداری باشند.

آنها همیشه ترجیح دادهاند خود را قربانی زنی افسونگر بدانند تا مسئولِ انتخابهای خود. چه شاعر باشند، چه پزشک، چه دانشمند یا پروفسور، فرقی نمیکند؛ مردان استادند در پنهان شدن پشت عناوین و نقشها، تا کسی نبیند این حقیقتِ عریان را:

که در برابر زنان، چقدر ناتوان و شکنندهاند.

حالا دیگر این عصبانیت به اوج خودش رسیده بود. کتاب را به گوشه ای پرت و به او فکر کردم. به لورلای (Lore Lay) زنی که قربانی یک روایت مرد سالارانه بود.

هایـنریش-هاینه-شعر-لورلای

افسانه لورلای

سرش را پایین انداخته بود. به طرفش سنگ پرتاب می کردند. با تنی خسته، لباسی سفید و خون آلود پاهایش را روی زمین می کشید، دستانش را بسته بودند و چند مامور او را به دادگاه و پیش اسقف اعظم می بردند.

صدای هیاهوی بلند مردان و زنان بی شرمی که جلوی دادگاه ایستاده بودند می آمد:

  • او یک شیطان است!  لورلای یک شیطان هوس ران است!
  • او را باید بسوزانید، او ساحره هست و مردان ما را فریب می دهد.

نخستین‌بار در سال ۱۸۰۰، کلمنتس برنتانو (Clemens Brentano)، شاعر و نویسنده‌ی آلمانی، قلم به دست گرفت و لورلای را خلق کرد؛ افسانه‌ای جاودانه بر صخره‌های بلندِ رود راین.

در روزگارانی دور، در شهر کوچک باخاراخ، دختری به نام لورلای زندگی می‌کرد. زیباییغیر قابل وصف او او زبانزد همه بود، اما همین زیبایی زندگی‌اش را به جهنم تبدیل کردهبود. هر مردی که نگاهش به او می‌افتاد، در دل آرزو می‌کرد هم مهرش را به دست آورد وهم تنش را در آغوش گیرد.  برای لورلای این توجه‌ها نه لطف بود و نه محبت، بلکه باریسنگین و خفه‌کننده.

هر بار که مردی را رد می‌کرد، غرور آن مرد جریحه‌دار می‌شد و به جای پذیرش و سکوت،شروع به بدگویی و تهمت می کرد تا پاکدامنی لورلای را لکه دار کند. زنان شهر نیز از اودل خوشی نداشتند؛ حسادت، چون آتشی پنهان در دلشان می‌سوخت، زیرا می‌دیدندنگاه شوهرانشان، بی‌اختیار و بی‌شرم، به سوی لورلای کشیده می‌شود. کم‌کم در شهراین شایعه پیچید که لورلای، افسونگری بدکاره است. 

اما لورلای دل به قایقران جوانی بسته بود که با وعده‌های دروغین و نیت‌های پنهان،دلش را بازیچه قرار داد. به او قول ازدواج داد؛ اما وقتی عطش بی‌پایان و نفس‌گیر خودرا سیراب کرد، بی‌آنکه ذره‌ای به دل لورلای رحم کند، ناپدید شد.

سرانجام، فشار حرف و شایعات مردم و دشمنی‌های پنهان، کار را به جایی رساند کهمأموران اسقف او را دستگیر کردند. وقتی به دادگاه بردند، اسقف تحت تأثیر زیبایی‌اشقرار گرفت و حاضر نشد حکم مرگ بدهد. به جای آن، دستور داد او را به صومعه‌ای دورببرند؛ جایی که بقیه ی عمرش را در راه خدمت به خدا بگذراند.

در مسیر صومعه، لورلای از نگهبانان خواست که کنار صخره‌ای مشرف به رود راین توقفکنند. گفت می‌خواهد برای آخرین بار به رود نگاه کند. در دوردست قایقی را دید و باتمام وجود باور کرد که متعلق به همان مردی است که دوستش داشت.

دلش پر از اندوه شد. فهمید که دیگر هیچ راه بازگشتی ندارد؛ نه به شهر، نه به عشق، نهبه زندگی‌ای که آرزو داشت. همان‌جا تصمیم گرفت همه چیز را تمام کند. آرام قدمبرداشت و خود را به دل رود انداخت.

از آن روز، لورلای دیگر دیده نشد.

کلمنتس برنتانو، شاعر و نویسنده‌ی آلمانی

رود راین

رود راین، یکی از باشکوه‌ترین و افسانه‌ای‌ترین رودهای اروپا، که از کوه‌های آلپ در سوئیس سرچشمه می‌گیرد و پس از پیمودن بیش از ۱۲۰۰ کیلومتر، از میان آلمان و هلند می‌گذرد و سرانجام به دریای شمال می‌ریزد. این رود نه فقط یک مسیر آبی مهم برای بازرگانی و کشتی‌رانی، بلکه از دیرباز بستر فرهنگ، افسانه و الهام شاعران، موسیقی‌دانان و نقاشان بوده است.

در میان مسیر پرپیچ‌وخم راین، جایی که رود، دره‌ای باریک و پرصخره را می‌پیماید، بر بالای یک صخره‌ی بلند و پرهیبت، نقطه‌ای وجود دارد که به نام لورلای (Loreley یا Lorelei) شناخته می‌شود.

صخرهٔ لورلای حدود ۱۳۲ متر ارتفاع دارد و از جنس سنگ شیست تیره است. رودخانه درست در پای این صخره باریک و عمیق می‌شود. در گذشته جریان آب ، به خاطر سنگ‌های بزرگ زیرآبی و پنهان ، خطرناک و پرگرداب تر هم بود. همین ویژگی طبیعی باعث می‌شد کشتی‌ها و قایق‌ها هنگام عبور از این نقطه دچار سانحه شوند و بارها به صخره برخورد کرده یا غرق شوند.

اما آنچه به این صخره شهرت جهانی داده، نه فقط طبیعتش بلکه افسانه‌ای است که در قلب مردم آلمان ریشه دوانده: افسانه ی دختری زیبارو به نام لورلای که پس از مرگ، بهپری دریایی رود راین بدل شد و برای همیشه در دل آب‌های آن جاودانه ماند. پری دریاییکه شبها 

بر فراز صخره می‌نشست، موهای طلایی‌اش را شانه می‌کرد و آواز می‌خواند. آوازافسونگرش آن چنان بود که ملوانان را از مسیرشان باز می‌داشت و حواس‌شان را به کلمی‌ربود. تا آنجا که قایق‌ها و کشتی‌ها بی‌اختیار به صخره‌های تیز و خطرناک رود راینبرخورد می‌کردند و غرق می شدند.

امروز صخرهٔ لورلای در کرانه‌های راین، بخشی از میراث جهانی یونسکو است و یکی از محبوب‌ترین جاذبه‌های گردشگری آلمان به شمار می‌رود. هر ساله هزاران گردشگر از سراسر جهان برای تماشای چشم‌انداز خیره‌کنندهٔ رودخانه، صخرهٔ افسانه‌ای و روستاهای تماشایی حاشیهٔ راین به این منطقه سفر می‌کنند. سکویی در بالای صخره ساخته شده که از آنجا منظرهٔ پرشکوه دره و جریان آرام اما پررمز و راز رودخانه، تماشایی‌تر از همیشه است.

لورلای همچنان نماد زیبایی، ابهام و خطری پنهان در دل طبیعت است؛ نقطه‌ای که افسانه و واقعیت را در هم می‌آمیزد، و در آن، هم پژواک یک عشق تراژیک شنیده می‌شود و هم شکوه طبیعت، قلب هر بیننده‌ای را به تپش می‌اندازد.

و  روایت هاینریش هاینه

بیستسال بعد از کلمن برنتانو، هاینریش هاینه داستان لورلای را در شعر مشهورش به نام لورلای بازگو کرد. در شعر او لورلای اصلاً انسانی عادی نیست، بلکه زنی ساحره، زیبا و افسونگر بر فراز صخره است. در این شعر هیچگاه ما از سرگذشت او مطلع نمیشویم؛ فقط میدانیم «زیباترین دوشیزه» (schönste Jungfrau) بر بالای صخره نشسته است. او با شانهای طلایی موهای بلندش را شانه میکند و آواز میخواند  . آوای سحرآمیز او آنچنان مسحور کننده است که مردان قایقران حواسشان پرت میشود؛ و به جای نگاه به جلوی قایق، چشم به لورلای دارند و صخرهها را نمیبینند. هاینه در شعرش چنین میسراید که سرانجام امواج خشن رود، هم قایق و هم قایقران را در خود میبلعد و تمام این بلا بهواسطه آواز دلانگیز و انتقام جوی لورلای بوده است.

نگاهی دیگر به شعر  لورلای

شعر لورلای، تصویری اغواگر و ترسناک از زنی را ارائه میدهد که مردان را به گرداب وسوسه و نابودی میکشاند. در این روایت مردسالارانه، زن به نماد گناه و فریب بدل میشود تا مسئولیت ناتوانی مردان در مهار امیالشان از دوش آنها برداشته شود. در بستری که مردسالاری بر آن حکمفرماست، تمام مسئولیت بیاختیاری و ناتوانی مردان در کنترل امیال جنسیشان بر دوش زن میافتد. داستان لورلای فقط یک افسانهی راین نیست؛ پژواکیست از روایتی که در بسیاری از نقاط جهان، هنوز نفس میکشد و در بسیاری از جوامع دیگر ــ بهویژه در جهان سوم ــ نیز بازتاب مییابد. زن هم در قصهها و هم در کوچههای زندگی، حامل اتهام همیشگی «گناه» است. او باید تاوان میل مردانه را بپردازد، آزادیاش را قربانی کند، و سکوت کند مبادا که وسوسهای را بیدار سازد. واقعیت او نه زیسته میشود، نه شنیده، بلکه در چارچوب نگاه مردانه، تعریف و محدود میگردد.