در یکی از روزهای پاییز سال ۱۷۸۶، مردی چهلساله بیسروصدا شهرش، یعنی کارلسباد (Karlsbad) را ترک کرد. این شهر در منطقه بوهم (Böhmen) قرار داشت، سرزمینی که امروزه بخشی از جمهوری چک است، اما در آن دوران جزئی از امپراتوری اتریش بهشمار میرفت و برای حمامهای آبگرمش شهرت داشت. کسی نمیدانست به کجا میرود، حتی پادشاه. چمدانی سبک داشت و نامش را هم عوض کرده بود. خودش را نقاشی به نام «فیلیپ مولر» معرفی میکرد.
اما حقیقت چیز دیگری بود. آن مرد یوهان ولفگانگ فون گوته (Johann Wolfgang von Goethe) بود، نویسندهای آلمانی که با انتشار رمان «رنجهای ورتر جوان» (Die Leiden des jungen Werther) در ۲۵سالگی، نامش در سراسر اروپا پیچیده بود. جوانان با شخصیت داستانش همذاتپنداری میکردند، گاهی تا حدی که زندگیشان را به خطر میانداختند.
حالا همان نویسنده، در میانهٔ زندگی، احساس میکرد از خودش دور شده است. او به ایتالیا (Italien) میرفت، اما نه به عنوان جهانگردی که دنبال آفتاب یا هنر است، بلکه بهعنوان مردی که میخواست نقشی تازه در زندگیاش بازی کند.
سفر گوته در روم، که بعداً به یکی از نقاط عطف در زندگی شخصی و حرفهایاش بدل شد، قرار بود فرصتی برای بازگشت به خودِ گمشدهاش باشد.
سقوط بیصدا در نقش یک وزیر
ماجرای این فرار از سالها پیش شروع شده بود. در سال ۱۷۷۵، کارل آگوست (Karl August)، فرمانروای جوان منطقهای کوچک در آلمان، از گوته دعوت کرد تا به دربارش در شهر وایمار (Weimar) بپیوندد. وایمار شهری کوچک و نسبتاً بیاهمیت در نقشه سیاسی آلمان بود، اما قرار بود به مرکز فرهنگی جدیدی تبدیل شود. گوته دعوت را پذیرفت و بهتدریج نهفقط شاعر دربار، بلکه عضو اصلی دولت شد.
عنوان رسمیاش «مشاور عالی دولتی» بود و حوزهٔ کارش از راهسازی و معادن تا امور مالی و نظامی را شامل میشد. موقعیتی بود با حقوق بالا و اعتبار اجتماعی، اما چیزی را درونش خاموش میکرد. نویسندهای که پیش از این با شور و تخیل مینوشت، حالا پشت میز گزارشها و صورتجلسهها نشسته بود. در کنارش، رابطهای پیچیده و خستهکننده با بانویی اشرافی بهنام شارلوت فون اشتاین (Charlotte von Stein) داشت که بعد از سالها، دیگر به جایی نرسید.
سفری بیاجازه
گوته تصمیم گرفت همهچیز را کنار بگذارد. بدون اینکه اجازه بگیرد یا رسماً استعفا دهد، از وایمار رفت. اما رفتن او بیبرنامه نبود. در ذهنش، نقشهای روشن داشت: رفتن به ایتالیا، تجربه کردن زندگی بینام و عنوان، و بازگشت با درکی تازه از خود. او حتی در نامههایی که بعدها از رم مینوشت، بهدقت لحنش را طوری تنظیم میکرد که حمایت کارل آگوست را حفظ کند، چون میدانست که ادامهٔ پرداخت حقوقش به این رابطه بستگی دارد.
همینجا بود که ماجرای گوته در روم، بهعنوان مرحلهای تازه در زندگی او، آغاز شد.
رم؛ شهری برای نمایش درونی
از همان آغاز، گوته مقصد نهاییاش را انتخاب کرده بود: رم (Rom). شهری که از نظر او تنها جایی بود که میشد در آن از نو متولد شد. شهری با تاریخی چندهزارساله، آکنده از ویرانهها، مجسمهها، و سنتی عمیق که به گذشته وصل میشد.
وقتی به روم رسید، در محلهٔ هنرمندان اقامت کرد. لباس محلی پوشید، خود را نقاش جا زد و در میان هنرمندان فرانسوی، آلمانی، و ایتالیایی نشست و برخاست کرد. همه میدانستند که او واقعاً کیست، اما بازی را همراهی کردند. چون گوته نمیخواست دیده شود، میخواست خودش را ببیند.
این تجربهٔ گوته در روم، تلاشی بود برای کنار زدن نقشهای اجتماعی و رسیدن به یک خودِ نابتر.
نگاه گوته به هنر
گوته در روم روزانه مینوشت. به گالریها میرفت، نقاشیها را توصیف میکرد، مجسمهها را تحلیل میکرد. اما در میان چیزهایی که میدید، انتخابهایش بسیار محدود بود. ذهنیتش بهشدت کلاسیک بود؛ آنچه با الگوهای رنسانس و نظم زیباییشناسانه همخوانی نداشت، از نگاهش بیرون میماند.
مثلاً رافائل (Raffael)، نقاش برجستهٔ قرن شانزدهم، برایش نماد کمال هنری بود. اما آثار باروک، مثل مجسمههای جیان لورنزو برنینی (Bernini)، را نادیده گرفت. حتی شاهکارهای نقاشی گوتیک از جوتو (Giotto) در کلیسای آسیزی (Assisi) را در سکوت رد کرد، آثاری که امروز بهعنوان آغاز فصل نوینی در تاریخ هنر اروپایی شناخته میشوند.
سیاست در سکوت مطلق
ایتالیا در آن زمان سرزمینی بود با دولتهای مستقل، تفاوتهای فرهنگی، و نابرابریهای اجتماعی. شمال در کنترل امپراتوری اتریش (Habsburger) بود، جایی که اصلاحاتی روشنگرانه اجرا میشد. در توسکانا (Toskana)، تحت حکومت دوک بزرگ لئوپولد، برای اولینبار در تاریخ، مجازات اعدام لغو شده بود. در مقابل، جنوب ایتالیا — شامل ناپل (Neapel) و مناطق تحت فرمان پاپ — با فساد اداری، فقر گسترده، و درگیری میان اشراف و روحانیت اداره میشد.
اما همهٔ این تفاوتها و تنشها در گزارش گوته غایباند. او هیچ اشارهای به سیاست نمیکند. نه از اصلاحات مینویسد، نه از نابرابری. انگار ایتالیا فقط صحنهایست برای بازتاب خودش، نه کشوری با واقعیتهای پیچیده.
نگاه گوته به مردم ایتالیا
گوته از مردم ایتالیا هم مینویسد. اما نه بهعنوان افرادی با زندگی واقعی. توصیفهایش بیشتر از نوع «زندگی شاد در خیابان»، «آوازهای پرهیاهو»، و «لذتبردن از لحظه» است. او میگوید مردم این کشور برای کار زندگی نمیکنند، بلکه برای زندگی کار میکنند. اما چیزی درباره فقر، بیکاری، یا جرموجنایت نمینویسد.
در سفر گوته در روم، او بیشتر به تصویر رنگی و شاعرانهای از مردم پرداخت تا واقعیتهای تلخ زندگی شهری.
شهرهایی مانند رم و ناپل در آن دوران نرخ بالای جنایت داشتند — ناپل حتی بالاتر از نیویورک در قرن بیستم. اما در نگاه گوته، همهچیز تصویری رنگیست، با نوری ملایم و مردمی که بیشتر به بازیگر میمانند تا انسان.
دگرگونی گوته در روم
در ۱۰ نوامبر ۱۷۸۶، فقط نه روز بعد از رسیدن به رم، گوته در دفترش نوشت که آرامشی تازه در درونش حس میکند. چیزی در او روشن شده بود؛ حس بازگشت به خودش. نمایشنامههای ناتمام را برداشت و آنها را یکییکی کامل کرد. در فضای بیفشار گوته در رم، خلاقیتش برگشته بود. دیگر برای نوشتن نیاز به اجبار نداشت.
ادامهٔ سفر، تثبیت تحول
از روم به ناپل رفت، سپس به سیسیل. در آنجا هم نوشت، طراحی کرد، به طبیعت نگاه کرد. اما هیچچیز به اندازه رم درونش را تکان نداد. روم، نقطهٔ تغییر بود. باقی سفر، فقط تأیید آن بود.
بازگشت، با چهرهای دیگر
در ژوئن ۱۷۸۸، پس از هجده ماه، به وایمار بازگشت. او حالا انسانی بود که تعادل جدیدی میان تفکر، کار، و لذت پیدا کرده بود. همان ارزشها را داشت — دقت، انضباط، پایداری — اما دیگر خشک و رسمی نبودند. حالا با رنگی از آرامش آمیخته بودند.
پایان سفر، آغاز زندگی
سفر گوته به ایتالیا فقط گزارشی از یک اقامت فرهنگی نیست. نمایشی بود که خودش برای خودش نوشت و اجرا کرد. سفری بود برای رهایی از نقشهایی که دیگر در آنها جا نمیشد، و برای ساختن انسانی که هنوز وجود نداشت.
او از نقش وزیر بیرون آمد، مدتی خودش را «نقاش» نامید، و در پایان، نویسندهای شد که توانست خودش باشد — بیآنکه از زندگیاش بگریزد.
این سفر نشان میدهد که گاهی برای تغییر، کافیست جرئت کنیم از جایی دور شویم که خودِ واقعیمان را در آن گم کردهایم.
نظر خود را به اشتراک بگذارید