مولانا در بازارِ کَک‌فروشی

مولانا در بازار کَک‌فروشی

دوباره برگه‌ای از دفتر تازه‌ام را کندم. این، ششمین برگه بود. دفتر هشتادبرگ نویی که حالا دیگر «نو» نبود و تنها هفتاد و چهار برگ برایش مانده بود. باز هم جمله‌ها آن‌طور که می‌خواستم زیبا نوشته نشده بودند و بعلاوه صفحه با ابرهای سفیدرنگ غلط‌گیر مارک شده بود. چقدر زشت و پرنقص! انگار کلمات روی کاغذ هم با من لج کرده بودند و کج و کوله می‌ایستادند. خودکارهای رنگارنگم را جمع کردم، دفتر را بستم و به گوشه‌ای پرت کردم. امروز هم نتوانستم درس بخوانم. تقصیر این دفتر بود. بیچاره این دفتر، مثل همه‌ی دفترهای نیمه‌کاره‌ام، راهی کیسه شد تا کریسمس را با نیازمندان جشن بگیرد. دفترهای ناقصی که برای اولین بار قرار بود حس کنند که هنوز هم ارزشمند هستند! در این دوازده هزار و چهارصد و هجده روز از زندگی‌ام، مطمئنم که سه هزار روزش همین‌قدر احمقانه تمام شد. بله! درست حدس زدید! ولی بگذارید خودم اعتراف کنم. من اعتیاد وسواس‌گونه‌ای به کمال‌گرایی دارم. حتی خودم را هم پرنقص می‌بینم. می‌توانم در خلوتم، در یک لحظه هزاران برچسب مختلف به خودم بزنم! چیزهایی که حتی به عقل جن هم نمی‌رسد. یادم نمی‌آید کی و کجا تبدیل به چنین فردی شدم. در جهانی که همه با سرعت نور به دنبال «کمال و بی‌نقصی» می‌دوند، هر حرکت کوچک، هر شکست، هر ترک، گویی زیر ذره‌بینی بزرگ قرار دارد و هیچ چیزی کافی به نظر نمی‌رسد. اطمینان دارم که ذره‌بین قضاوت دیگران حتی از چشمان خدا هم بزرگ‌تر باشد! مگر می‌شود این همه احساس نقص و کافی نبودن؟

تقابل کمال‌گرایی و زیبایی نقص‌پذیر
به تازگی با فلسفه‌ای ژاپنی آشنا شدم که شاید تکرار و تأمل در آن بتواند مرهمی بر زخم کهنه‌ام باشد. فلسفه‌ی ژاپنی وابی‌سابی (Wabi-Sabi) زیبایی در نقص، در کهنگی، در ناتمام بودن است. هنر پذیرفتن و زیبا دیدن نقص‌ها کار آسانی نیست. می‌دانم چقدر دشوار است که بتوانیم نقص‌هایمان را با چشم محبت بنگریم. هر یک از ما، شاید، نقص‌هایمان را در نایلونی سیاه پنهان کرده‌ایم و سال‌هاست آن را به دوش می‌کشیم، به سوی کمالی موهوم! گاهی به این فکر می‌کنم که شاید بد نباشد در خلوت خود بنشینم، این نایلون قدیمی را باز کنم و با صدای آرام بگویم: «اشکالی ندارد. شما هم زیبا هستید، حتی اگر هیچ‌کس شما را دوست نداشته باشد.» و آن‌ها، احتمالاً، مانند بچه‌کلاغ‌های زشتی که پس از دیدن مادرشان دهان گشوده و قارقار کنان منتظر لقمه‌ای، به نگاه من خیره می‌شوند. کمال‌گرایی تنها به پنهان‌کردن یا تغییر نقص‌هایمان ختم نمی‌شود؛ بی‌صدا و نامحسوس بر انتخاب‌هایمان نیز سایه می‌اندازد. از تصمیم‌های بزرگ زندگی گرفته تا ساده‌ترین خریدها، ردِّ ظریف وسواسِ بی‌نقصی در همه‌جا دیده می‌شود. کمال‌گرایی چنان سخت‌گیر است که حتی صندلی رنگ‌پریده و سالخورده‌ی گوشه‌ی خانه نیز از بازخواست او در امان نمی‌ماند؛ گویی خراش‌های چوبش گناهانی نابخشودنی‌اند. و حکمِ چنین گناهی، تبعید به دورترین نقطه‌ی خانه است، جایی تاریک و فراموش‌شده، که نگاهِ بی‌رحم ما به آن نرسد. حالا که با فلسفه‌ی وابی‌سابی آشنا شده‌ام، تازه می‌فهمم تا چه اندازه در حق وسایل روزمره‌مان کم‌لطف بوده‌ایم. چیزهایی که روزی با ما زیسته‌اند و خاطراتمان را با خود دارند؛ اما ما در جست‌وجوی بی‌وقفه‌ی بی‌نقصی، نادیده‌شان گرفته‌ایم و دور انداختیم. شاید باید هر روز به خودمان یادآوری کنیم که وابی‌سابی می‌آموزد زیبایی در نقص و ناپایداری نهفته است؛ فنجانی لب‌پریده هم هنوز می‌تواند باوقار و باشخصیت باشد، و حتی روزی خراب و بی‌ثمر نیز می‌تواند در نوع خود زیبا جلوه کند. به قول آندره ژید: «ناتانائیل! بکوش تا عظمت در نگاهت باشد، نه در آن‌چه می‌نگری.»

بازار فراموش‌شدگان؛ حافظان خاموش خاطرات ما
فلسفه‌ی وابی‌سابی، با تمرکز بر زیبایی در نقص و سادگی، آرام‌آرام از ژاپن به غرب و به ویژه آلمان راه یافته است. این نگرش به ما یاد می‌دهد که زیبایی تنها در نو و بی‌نقص بودن نیست، بلکه گاهی در ترک‌ها، خراش‌ها و نشانه‌های گذر زمان نهفته است. جلوه‌ی عملی این فلسفه را می‌توان در بازارهای اجناس دست‌دوم مشاهده کرد؛ جایی که هر شیء، با خراش‌ها و نشانه‌های زمان همچون بزرگی محترم، دوباره انتخاب می‌شود و فرصتی دیگر برای زندگی پیدا می‌کند، درست مانند یک تناسخ کوچک در دنیای اشیا. بازارهای اجناس دست‌دوم در آلمان به نام Flohmarkt شناخته می‌شوند — واژه‌ای که معنای لغوی‌اش «بازار کک‌فروشها» است — چرا که روزگاری وسایل دست‌دوم گاهی پر از کک و خاک بودند. اما امروز این بازارها به مکانی تبدیل شده‌اند برای کشف گنج‌های کوچک و شگفت‌انگیز. اما این بازارها فراتر از مکانی برای خرید و فروش ساده هستند؛ آن‌ها جزو رویدادهای فرهنگی هر شهر به شمار می‌روند و مردم در آن‌ها گرد هم می‌آیند تا با تبادل داستان‌ها، خاطرات و اشیای تاریخی، رنگ و بوی زندگی اجتماعی و فرهنگی شهر را زنده نگه دارند. و هر خریدار مانند هنرمندی با سبک وابی‌سابی است که باستان‌شناسی روزمره را تمرین می‌کند؛ و میان بزرگانی سالخورده قدم می‌زند، تا ردِّ زمان و خاطراتشان را دنبال کند و در هر خط و خراش، زیبایی و داستانی نهفته کشف می‌کند. به قول مولانا: طبع جهان کهنه‌دان، عاشق او کهنه‌دوز.

آنتیک‌گرایی غربی در برابر نوگرایی ایرانی
در غرب، خرید اشیای کهنه و دست‌دوم، نه فقط صرفه‌جویی یا مسئولیت محیط‌زیستی است، بلکه یک انتخاب هنری و سبک زندگی آگاهانه محسوب می‌شود. درست مانند نگرش وابی‌سابی، که نقص‌ها و کهنگی‌ها را دوست دارد و در هر ترک و خراش، زیبایی می‌یابد. هر خط، هر شکستگی و هر رنگ‌پریدگی، لحظه‌ای از زندگی را نجوا می‌کند، لحظه‌ای که دیگر هیچ‌گاه تکرار نخواهد شد. اما در فرهنگ ایرانی، حساسیت نسبت به نو بودن، ریشه در سنت‌ها و تاریخچه‌ی فرهنگی عمیق دارد؛ در جامعه‌ای که ظاهر مرتب، نو بودن وسایل و اجتناب از استفاده‌ی مجدد، همواره با هنجارهای اجتماعی و ارزش‌های فردی گره خورده است. به عبارت دیگر، نو بودن در فرهنگ ایرانی، فراتر از یک ویژگی فیزیکی، معیاری برای تعیین منزلت، موفقیت و اعتبار فرد محسوب می‌شود. این تفاوت در نگرش‌ها، بازتاب‌دهنده‌ی تفاوت‌های عمیق فرهنگی و اجتماعی است که بر رفتارهای مصرفی و انتخاب‌های فردی تأثیر می‌گذارد.

اعتقاد به جریان نوگرایی و میدان تازه‌ای از انرژی‌ هرگز
خاطره‌ای از استفاده یا خرید کالای کهنه و دست‌دوم در ذهنم ثبت نشده است؛ نه خرید آن و نه حتی استفاده از وسایل نزدیکان. در خانه‌ی ما، نهایت روشنفکری، نوعی مقاومت خاموش در برابر سرمایه‌داری مدرن بود، یک «نه» آگاهانه به فرهنگ مصرف بی‌رویه و روان‌شناسی انبوه‌گرایی. از کودکی تاکنون، هر چیزی که در اختیار ما بود نو و دست‌نخورده بود؛ از خودرو تا مبلمان و دیگر متعلقات خانه، همانند اغلب خانواده‌های ایرانی. با این حال، باور ریشه‌دار ما، اجتناب از هدر دادن و دور ریختن بی‌رویه بود. اعتقاد داشتیم: «هر چیز که خوار آید، روزی به کار آید.» سی و چهار سال از آن روزها گذشته، اما بر این باورم که اعتقاد به انرژی اشیا، هرچند فلسفی و شخصی است، اما پژواک آن در ذهن و روح آدمی واقعی و محسوس است. باید بگویم که من هر شیء دست‌دوم را حامل انرژی و خاطرات صاحب گذشته‌اش می‌دانم و هیچ‌گاه نخواسته‌ام انرژی فرد دیگری وارد زندگی‌ام شود. حتی اگر تمام بزرگان و متفکران جهان گرد هم آیند تا مرا متقاعد کنند، من، همچنان، مرغ خود را با یک پا می‌پرورانم؛ و این، حکایت پایبندی به اصولی است که در عمق جانم ریشه دوانده است. ازین حرف‌ها که بگذریم؛ اعتراف می‌کنم که یک دفتر تازه، با ورق‌های بکر و دست‌نخورده، نیرویی شگرف برای آغاز هر نوشته‌ای در خود دارد. شاید دوباره یک دفتر بخرم. شاید هم نخرم. باید انتخاب کنم!