من مرده به دنیا آمدم. یعنی زمانی که متولد شدم بینفس بودم. کبود و فشرده و بیخون. اما مسأله فقط این نیست. انگار قصد نداشتم نفسی را که حبس کرده بودم رها کنم. از آن زمان به شکل ناخودآگاه عادت کردهام نفسم را در سینه حبس کنم و زمانی که در آستانۀ خفگی هستم، آن را رها میکنم. وقتی دوباره نفس میکشم، حتی پوستم ذرات هوا را حس میکند. اما نفس نکشیدن… حس میکنم نیمی از وجودم به آن سوی مرزهای زندگی تعلق دارد. انگار کسی انگشت کوچک پای چپم را گرفته و به سوی جهانی ناشناخته میکشد…
آن طور که مادرم میگفت، بیرون از اتاق زایمان، درگیریهای سیاسی، زد و خوردها و فریادها و نالهها جریان داشتند. چیزی تا زبانه کشیدن آتش جنگ هشتسالۀ ایران و عراق باقی نمانده بود و در هیاهوی کرکننده خیابانها، همزمان موجودی تازه با هفت سر و هزار چشم شرربار متولد میشد. آسمان کهنه و مهربان سرزمینی که مادرم و اجدادش سالیان سال زیر سقف آن زیسته بودند، به آیینهای میمانست که میتوانستی سرنوشت و تقدیر مردم را در آن ببینی… این را مادربزرگم همیشه میگفت.
پزشک به محض اینکه مرا از آن جای گرم و تاریک بیرون کشید، با ضربههای مکرر چک و سیلی و تکانهای پا و دست، مجبورم کرد نفس بکشم تا به اصطلاح متولد شوم. کسی که انگشت کوچک پای چپم را گرفته بود، بالاخره رهایم کرد. بعد جیغ کشیدم و خون به صورت و دستهایم دوید. گویی زندگی، به سویم هجوم میآورد.
پزشک گفت:
– کوچک است اما سالم است!
جیغها و گریههای نوزاد معترض فضای سرد اتاق زایمان را پر کرد.
مادر، بچه را به آغوش کشید و حجم بزرگ تنهاییاش پر شد. راه نفس نوزاد بی آن که میل داشته باشد باز شده بود. دقایقی بعد، پستان مادر در دهان نوزاد بود و مایع رقیقی که به آن شیر مادر میگویند، دهانش را پر کرد. این دقیقاً خود زندگی بود.
در آینده نفس نکشیدن برای نوزاد معترضی که «من بودم»، به تجربۀ لذتبخشی میان مرگ و زندگی تبدیل شد. وقتی نفسم را حبس میکردم، بدنم مورمور و سینهام سنگین میشد. کوبش خفیف خون به شکل نتهای موسیقی در گوشهایم مینواختند. موجی گرم که نامی نداشت…
مادرم که آن روزها معلمی جوان بود، میخواست پسری با پوست سبزه، موهایی مجعد و چشمهای درشت داشته باشد. او پیش از آن که بداند فرزندش پسر است یا دختر، نامش را انتخاب کرد و همچنین تصمیم گرفت پسرک را تحت هیچ شرایطی از دست ندهد. گویی انقلاب، جنگ، کشتارهای بیپایان، بیپولی، ترس مسری و فرار جمعی مردم از جایی به جای دیگر، قرار نبود تأثیری در عزم راسخش بگذارد. او میخواست پسرکی را که نمیخواست نفس بکشد، در جادۀ ناهموار زندگی به جلو براند.
جنگ آغاز شده بود. دیگر اثری از سفرههای رنگین سال نو، دید و بازدیدهای خانوادگی و موسیقی شادمانه نبود. پسرک بزرگتر شده و با چشمهای درشت کنجکاو و حرکات شتابزده، مناظر و آدمها و چیزهای تازه را میبلعید. او هنوز هم گاهی تصمیم میگرفت نفس نکشد. از گریه کبود میشد و با سماجت نفسش را حبس میکرد. مادر او را به پزشک برد و با لحنی مستأصل و نگران از پزشکی که نوزاد را از شکمش بیرون کشیده بود پرسید:
– آقای دکتر بچهم از گریه کبود میشه و نفس نمیکشه. چکار کنم؟ خیلی نگرانم.
دکتر پسرک را معاینه کرد و به چشمهای درشت و کنجکاو او نگاه کرد. بعد گوشی سردش را مثل صدف دریایی روی سینۀ او لغزاند، قلبش را گوش داد و سعی کرد ریتم بریده بریدۀ نفسهای پسرک را بشنود.
– خانوم بچۀ شما خیلی زرنگ تشریف داره. ایشون فقط داره جلب توجه میکنه. سالم سالمه. عمداً این کار رو انجام میده.
– عمداً؟ آخه برای چی آقای دکتر؟
– از خودش بپرسین خانوم. فقط خودش میدونه.
پسرک هنوز حرف نمیزد و تنها صداهایی را که میشنید تقلید میکرد و با انگشتهای کوچکش ریتم میگرفت.
مادرم فکر کرد: حتماً وقتی بچهم به حرف بیاد دیگه این کارو نمیکنه.
سالها سپری شد. پسرک زود به حرف آمد، دیر به راه افتاد، به مدرسه رفت و از مشق شب و چهاردیواری مدرسه که مثل اردوگاهی روباز بود تنفر پیدا کرد.
وقتی که هفت ساله شد، جهان موازی عجیبی را کشف کرد. پسرک در نقطهای تاریک از اتاقی که انباری خانه بود، مثل گربهای در انتظار شکار، سنگر میگرفت، نفسش را حبس میکرد و چشمهایش را میبست. حس میکرد دریچهای باز شده و او به سبکی و آهستگی پایین میرود. آن پایین، فضایی شبیه اعماق دریا بود. برای پسرک هیچ چیز اندازۀ عادی نداشت و موجوداتی ناشناخته و جالبتوجه، میلغزیدند و دور میشدند. پسرک وزنی نداشت و با یک تکان انگشت یا حرکت پا میتوانست بلغزد و مسافت زیادی را طی کند. از این سبکی لذت میبرد و بلند میخندید.
وقتی مادر صدایش میکرد، میدانست باید برگردد اما دلش میخواست بیشتر در این جهان فیروزهایرنگ و جادویی بماند. بعد چشمهایش را میبست، نفسش را حبس میکرد و با شیرجهای کوتاه رو به بالا باز میگشت.
مادر میپرسید: کجا قایم شده بودی بچه؟
پسرک لبخند میزد. او نمیتوانست این راز را حتی با مادر – که آن همه دوستش داشت – در میان بگذارد.
پسرک بزرگتر میشد. روزها کوتاهتر و شبها طولانیتر میشدند و خلوت شبانه و صدای مرموز جیرجیرکها، جای روزهای بلند و بازیگوشی کودکانه را میگرفتند. پسرک به جهان رازآلود کتابها قدم میگذاشت و چون اسفنجی خشک، هر واژه را جذب میکرد. وقتی جملۀ خاصی را میخواند، نفسش را حبس میکرد و سرگیجهای مطبوع به سراغش میآمد.
جوانی، چون اسبی سرکش در تاخت و تاز بود. عشقهایی خندهدار و گاه غمانگیز میآمدند تا زود به پایان برسند. پسرک استخوان ترکانده و بزرگتر شده بود و چون زنبورعسل، شهد زندگی را میچشید و گاه چون پروانهای مست زندگی را جشن میگرفت.
جثۀ مادر کوچکتر شده بود. حرکاتش آهستهتر شده بودند و دور چشمهایش را خطوطی ریز و درشت فرا گرفته بودند.
پسرک سرکش، میخواست پوست کودکیاش را بدرد و دوباره متولد شود.
نفس نکشیدن هنوز هم بخشی از زندگی او بود، همانقدر بدیهی که نفس کشیدن برای آدمهای اطرافش.
پسرک گاهی در خواب، نوزاد مردهای را میدید که تنی یخزده و قلبی بیتپش داشت. اما مادر، نوزاد یخزده را نوازش میکرد و سعی داشت پستان گرمش را در دهان او فرو کند…
سالهای جوانی پسرک سپری میشدند. او سنگینی بار هستی را به وضوح بر جسم و روحش حس میکرد. مادر میخواست او زندگیاش را در شهر و محلهای که در آن متولد شده بود ادامه دهد. صدای پای او که از پلکان آپارتمانش پایین میآمد تا به ازدحام خیابان قدم بگذارد، به گوش مادر پیرش نغمهای دلانگیز بود.
خیابانهای زادگاهش خاکستری بودند و گاه و بیگاه دیوار کوچهها و خیابانها با پارچهکوبهای بزرگ سیاه و شعارهای مذهبی تکراری پوشیده میشدند. او با خودش فکر میکرد:
– شهر دوران کودکیام گم شده است. دیگر اینجا را نمیشناسم!
دستههای کوچک کلاغان برای همیشه آسمان مسموم شهر را ترک میکردند و شهر از کلاغها تهی میشد.
در روزی برفی، به گورستان بزرگ اطراف شهر رفت. مکانی که پدرش در آن دفن شده بود. گورستان خلوت بود و فضایی آرام و آشنا داشت. بارش بیوقفۀ برف ادامه داشت.
با هدفونی روی گوش، رکوییم مرگ آمادِئوس موتسارت را میشنید. برف سنگین دو روزه، سنگ گورها را پوشانده و پیدا کردن گور پدرش دشوار مینمود.
نفسش را حبس کرد به یاد آورد او هم مرده به دنیا آمده است…
بعد فکر کرد:
مرگ چیه؟ یه سکوت بزرگ؟ شاید شبیه نفس نکشیدن؟
بالاخره سنگ گور پدرش را یافت، با دستکشهایش لایۀ ضخیم برف را پاک کرد و نفسی کوتاه کشید.
کلاغی پیر لنگان لنگان روی برفها راه میرفت و با منقار سیاه کج و معوجش چیزی را جستوجو میکرد.
او، روی زمین برفپوش نشست و با دقت به کلاغ نگاه کرد. کلاغ با بیاعتنایی دور شد و به جستوجو ادامه داد…
پکی به سیگار زد و خطاب به پدر مردهاش گفت:
– تو میدونستی من چجوری به دنیا اومدم؟ و انگار جواب پدرش را بشنود پاسخ داد:
– اما چرا هیچوقت با من ازش حرف نزدی؟
و باز گفت:
– خودت میدونی زندگی من همیشه یه طعم و رنگ دیگه داشت.
و لبخندی زد…
رکوییم مرگ به اوج رسیده بود. صحنهای که در آن تابوتی کهنه سوار بر کالسکهای با دو اسب مسلول، به سوی گورستانی ناآشنا حرکت میکرد…
هواپیما پس از پروازی چهارساعته از فرودگاه استانبول، در فرودگاه دوسلدورف نشست. او و همراه زندگیاش، از راهرویی طویل گذشتند. همهجا آرام و ساکت بود و کسی به حضور آنها توجهی نداشت. او نفس حبسشدهاش را بیرون داد و دست یارش را فشرد.
دوباره اتاق زایمان، یکم خرداد ماه ۱۹۸۰:
دکتر گفت:
خانم این بچه دوست نداشته بیاد بیرون.
– کوچک است ولی سالم است. زمان خودش را میخواهد. مجبور است به شلوغی این بیرون عادت کند خانم!
نوزاد بیرمق از کشمکش تولد، پستان گرم مادرش را به دهان گرفت.
مادر تن برهنۀ نوزاد را نوازش کرد و با لحنی محبتآمیز نامش را صدا زد.
نوزاد با چشمهای بسته شیر مینوشید و در وقفههای میان نوشیدن شیر، نفسهایی بریده و کوتاه میکشید.
من خیال میکنم آنجا بودهام. در آن روز بهاری ۴۵ سال پیش، در اتاق نیمهروشن زایمان بالای سر مادرم ایستاده بودم و به او نوزادش، کسی که قرار بود «من» باشم – نگاه میکردم. حالا میدانم فاصلۀ میان نفس کشیدن و نفس نکشیدن، شبیه پلک بر هم گذاشتن است. نفس کشیدن پلی باریک است که گذشته را به حال و حال را به آینده پیوند میدهد. نفس نکشیدن وقفهای کوتاه است که مرا به آرامش رحم مادرم برمیگرداند.
نمیدانم کداممان این کلمات را نوشتهایم؟ من، یا نوزادی که در آن صبحگاه بهاری مرده به دنیا آمد اما مجبور شد زندگی کند؟ و باز نمیدانم کدامیک از ما واقعیتر هستیم؟ آن نوزاد، یا من که در چهل و پنجمین سال زندگیام هنوز به معنای نفس نکشیدن فکر میکنم؟
به قلم: سروش مظفرمقدم

































خبلی قشنگ بود