خانم یا فداکار (با الهام از قصه، آقا جون، آقا جونه)

چندی پیش در صفحه‌ی اینستاگرام مجله‌ی موزائیک مطلبی را منتشر کردیم با عنوان “آقا جون، آقا جونه. چه با ‘جان’، چه با ‘جون’.” مطالبی که می‌خوانید نوشته‌ای از خانم فریبا نوروززاده است، با الهام از قصه‌ی “آقا جون، آقا جونه”.

پدرم، مادرش را فداکار صدا می‌کرد و بقیه او را خانم می‌نامیدند و من همیشه فکر می‌کردم که نام مادربزرگم فداکار است و پدر او را به نامش صدا می‌کند. (آخر من و خواهرم هم مادرمان را با نام کوچکش صدا می‌کنیم).

تا روزی بر حسب اتفاق شناسنامه خانم را دیدم و با تعجب دیدم که نامش حدیقه است.

در اولین فرصت با پدر به گفتگو نشستم و پرسیدم:
پدر جان، چرا شما خانم را فداکار صدا می‌کنی؟

پدرم که مثل همیشه در حال مطالعه بود، سرش را از کتاب بلند کرد، عینکش را برداشت و آهی کشید و به پنجره خیره شد…

گفت:
چونکه خانم، خیلی‌ها هستند، اما هر خانمی فداکار نیست…
تو که می‌دانی من پسر اول خانواده‌ام و شاهد همه چم‌وخم‌های زندگی پدر و مادرم.

فداکار دختر یک خان و ملاک ثروتمند شمال بوده که مادرش را در کودکی از دست می‌دهد. پدرش به رسم آن زمان برای نگهداری بچه‌ها و امور زندگی، دایه بچه‌هایش را عقد می‌کند.

من ماجان را می‌شناختم (ماجان مخفف مامان جان). همیشه فکر می‌کردم که این پیرزن مهربان و خمیده، مادرِ مادربزرگم است. داستان تازه برایم جالب‌تر شد.

پدر ادامه داد:
فداکار هنوز نیمه دختر بچه‌ای بود که او را برای باباجون (پدربزرگم) خواستگاری می‌کنند. باباجون مرد زیبایی بود. وقتی بر اسب سوار می‌شد، احساس می‌کردی که دنیا را زیر پا دارد.

فداکار را به باباجون شوهر می‌دهند و او چند ماه پس از عروسی تازه به سربازی اعزام می‌شود. او می‌رود و خانم متوجه بارداری‌اش می‌شود…

در اینجا چشمان پدرم به اشک نشست و گفت:
بقیه‌اش را از خودش بپرس، حتی یادآوری‌اش هم برای پدر دردناک بود…

حالا کنجکاوی من به اوج رسیده بود. در اولین فرصت به خانه مادربزرگ رفتم و سرِ صحبت را گشودم.

این‌بار مادربزرگ به دوردست‌ها خیره شد. انگار که در گذشته‌اش دنبال خاطرات می‌گشت و این‌گونه سخنان پدرم را ادامه داد:

باباجون به سربازی رفت و من ماندم و بچه‌ای که درونم بود و روز به روز بزرگ‌تر می‌شد. باباجون خودش هم تازه هجده ساله شده بود. جوان و بی‌تجربه، اصلاً به اینکه چه کسی در نبودش از من حمایت مالی خواهد کرد نیندیشیده بود.

حتماً در خیالش این بوده که پدر ملاک من و پدر خودش هم هستند.

من ماندم و من. روزگار نداری به سختی می‌گذشت. هفته‌ای یک‌بار خانه پدر بودم. جای گرم، سفره رنگارنگ و به رسم سابق با ماجان نان در تنور می‌پختیم و در بازگشت به خانه، همیشه حداقل یک بقچه نان قرصک (نان‌های گردی که در مازندران پخته می‌شد) همراهم بود.

یک گوسفند هم داشتم که جزو جهاز آورده بودم. قوت غالبم تلیت قرصک در شیر بود که در زمستان، به دلیل کم شیری گوسفند، همان را هم همیشه نداشتم.

من دختر خان بودم و مغرور. دردم را نه به پدر می‌گفتم، نه به مادرشوهر و نه به هیچ‌کس دیگر. اما زمانی که باباجون پیغام می‌فرستاد که به زودی به مرخصی خواهد آمد، من از جلیقه زمان دختری‌ام که اشرفی‌دوزی شده بود، چند اشرفی می‌فروختم و خانه را برای آمدن همسرم پر و پیمان می‌کردم (قسمی از شلیته مازندران یک جلیقه بوده که هر کس بر حسب توان مالی آن را با سکه دوردوزی می‌کرده؛ ده شاهی و یک ریالی و البته برای خان‌زاده‌ها اشرفی).

در دو سال سربازی باباجون، من پدرت و عمه بزرگت را به دنیا آوردم تا او برگشت. او برگشت و ما به تهران کوچ کردیم.

من امید به زندگی بهتر داشتم، اما باباجون که مغرور و عاشق یادگیری بود، در راه‌آهن استخدام شد و آنجا او را برای ادامه تحصیل و یادگیری به شهرهای دیگر می‌فرستادند. باز هم من بودم و من و بچه‌هایی که یکی پس از دیگری به دنیا آمدند.

حالا راز چشمان به اشک نشسته پدر را یافتم.

یک زن بسیار جوان، بزرگ‌زاده، بدون مرد، بدون مادر، همیشه یا باردار و یا با نوزاد. مغرور و صبور.

خانم ادامه داد:

در یک زمستان سخت که دیگر نه اشرفی بود و نه پولی از حقوق اندک باباجون مانده بود، تنها قالی خانه که مال جهازم بود فروختم که ذغال برای کرسی و نان و سیب‌زمینی و تخم‌مرغ برای خوردن بخرم.

بقیه داستان را خودم هم می‌توانستم حدس بزنم. بچه‌ها، مدرسه، دبیرستان، دانشگاه، عروس، داماد، نوه…

تازه می‌فهمیدم که چرا باباجون و خانم یا سال‌ها مستأجر بودند یا ساکن خانه‌های راه‌آهن. آنها حقوق کارمندی را اول برای تحصیل باباجون و بعد برای راحتی و تحصیل و… بچه‌ها سرمایه‌گذاری کرده بودند.

و مطمئنم که خانم قصه روزمرگی را تعریف کرد و اصلاً نامی از سختی‌های دیگری که کشیده بود، نگفت؛ از اینکه یک فرزندش را در کودکی از دست داد یا اینکه عمویم یک چشمش را در برف‌بازی از دست داد و هزاران نقطه تاریک دیگر زندگی‌اش.

تازه کلمه فداکار برایم معنای دیگری پیدا کرد.

هرگز کسی خانم را در حال غر زدن و گلایه و شکایت ندید و تا آخرین روز زندگی‌اش هر جمعه همه ما را دور هم جمع کرد. خودش به تنهایی غذا آماده کرده بود و بعد از جمع شدن سفره درب آشپزخانه را می‌بست تا هیچ عروس یا نوه‌ای ظرف را نشوید.

همیشه هم با لبخند می‌گفت:
می‌خواهم از دور هم بودنتان لذت ببرم. ظرف‌ها را فردا هم می‌شود شست.

او رفت اما اسطوره خانمِ فداکار همیشه در قلب من زنده است.

روحت شاد و یادت جاودان خانم فداکار، مادربزرگ فداکارم.

 

به قلم: فریبا نوروززاده‌