نگاهی به فیلم و رمان «با مشت به جهان کوبیدن» (Mit der Faust in die Welt schlagen)، روایتی از حال و هوای زندگی در آلمان شرقی
خانهای نیمهکاره در حاشیهی شهر. پدری که برقکار است و تازه بیکار شده، مادری که در بیمارستان شیفت شب میدهد، و دو پسر نوجوانی که بیشتر وقتشان را پای تلویزیون میگذرانند. برق خانه مدام میپرد، توالت هنوز در حیاط است و پدر میگوید: «لهستانیها ارزانترند». در ظاهر، جملهای ساده است. اشارهای به اینکه کارفرماها ترجیح میدهند کارگران مهاجر را با دستمزد کمتر استخدام کنند. اما در واقع، این جمله خلاصهای از ذهنیتی است که بسیاری در شرق آلمان تجربه کردهاند: احساسی از نادیدهگرفتهشدن، از اینکه «دیگران» جای آنها را گرفتهاند.
همین صحنه آغاز فیلمی است که نامش در ظاهر از خشم و آشوب میگوید: Mit der Faust in die Welt schlagen، یعنی «با مشت به جهان کوبیدن». اما فیلم، درست برخلاف عنوانش، آرام است، خشمش زیر پوست آدمها جریان دارد.
فیلم ساختهی کنستانتسه کلاوه (Constanze Klaue) و اقتباسی است از رمانی با همین نام نوشتهی لوکاس ریتشل (Lukas Rietzschel). نویسندهای که خود در شرق آلمان و شهر کوچکی به نام کامنتس (Kamenz) بزرگ شده است و در کنار دیگر نویسندگان تأثیرگذار آلمان، توانسته با آثارش تصویری واقعی از زندگی پس از وحدت ارائه دهد.
هر دو اثر، چه کتاب و چه فیلم، تصویری دقیق و دردناک از زندگی در آلمان شرقی پس از وحدت (Wiedervereinigung) ارائه میدهند: جهانی که در آن آرزو برای زندگی بهتر با حس جا ماندن از قطار تاریخ در هم تنیده است.
شرقِ فراموششده
برای بسیاری از مردم شرق آلمان، فروپاشی جمهوری دمکراتیک آلمان (DDR) در سال ۱۹۹۰ به معنای آزادی نبود، بلکه آغاز دورهای از سردرگمی بود. کارخانهها بسته شدند، مشاغل از بین رفتند، و بسیاری احساس کردند که در کشورِ تازهمتحد، دیگر کسی به آنها نیاز ندارد.
در رمان، خانوادهی چورناک (Zschornack) نمونهای از همین مردم است: پدر برقکار، مادر پرستار، و دو پسرشان، فیلیپ و توبیاس، که در دهکدهای در ایالت زاکسن (Sachsen) بزرگ میشوند.
در آغاز کتاب، خانواده از آپارتمانشان در بلوکهای دوران DDR به خانهای تازهساخته اما هنوز نیمهتمام نقل مکان میکنند. خانهای با سیمکشی ناقص، لولههایی که مدام قطع میشوند و توالتی که هنوز در حیاط است. این خانه در ظاهر نماد امید و صعود اجتماعی است، اما در واقع مثل رؤیای پیشرفت شرق آلمان، ناتمام میماند: بنایی که با اشتیاق ساخته شد، اما پایههایش سست بود.
پدر کارش را از دست میدهد، مادر فرسوده میشود و امید، مثل سیم برق خانهشان، مدام قطع و وصل میشود.
لوکاس ریتشل در مصاحبهای گفته بود که انگیزهاش از نوشتن، مشاهدهی رادیکالیزهشدن دوستان دوران کودکیاش پس از بحران پناهجویان در سالهای ۲۰۱۴–۲۰۱۵ بود: «میخواستم بفهمم چه بر سر ما آمده است.» او از دل همین پرسش، داستان دو برادر را ساخت تا نشان دهد چطور خشم، از دلِ ناامیدی و بیمعنایی میروید، نه از ایدئولوژی.
خشمِ آرام
در نقدی که مجلهی epd Film دربارهی فیلم نوشته، آمده است: «احساس خشم را در هر لحظه میتوان درک کرد، اما فیلم خودش خشمگین نیست. سکوتش از فریاد بلندتر است.»
در حقیقت، کارگردان با انتخاب لحن آرام و قابهای طولانی، تجربهای خلق میکند که بیشتر از هر چیز به زندگی روزمره در شرق شباهت دارد: یک ریتم کند، پر از تکرار و جزئیات کوچک.
فیلم بهجای تمرکز بر حادثه، بر فضای اجتماعی و احساسات کاراکترها تکیه دارد. اتوبوسی که نمیآید، دختری که بهخاطر نبود وسیلهی رفتوآمد نمیتواند به دبیرستان برود، پدری که شرم بیکاری را در خشم پنهان میکند، و کودکی که پشت تلویزیون به سکوت پناه میبرد.
همهی این جزئیات، استعارهای از وضعیت کلی شرق آلمان است؛ منطقهای که در رسانهها معمولاً با واژههایی مثل strukturschwach (از نظر ساختاری ضعیف) توصیف میشود.
از رؤیا تا افراط
فیلیپ و توبیاس در چنین فضایی بزرگ میشوند. پسرانی که چیزی نمیخواهند جز اینکه دیده شوند. اما هیچکس نگاهشان نمیکند. خانواده گرفتار بقاست، مدرسه بیتفاوت است، و در اطرافشان مردانی هستند که از گذشته حرف میزنند: از دوران DDR، از شغلهایی که داشتند، از «دروغهای غرب».
در این خلأ عاطفی است که پسرها جذب گروهی نئونازی میشوند. ابتدا از روی کنجکاوی، بعد برای حس تعلق. ریتشل در رمان نشان میدهد که چطور میل به تعلق، وقتی با احساس بیارزشی ترکیب شود، میتواند به نفرت بدل شود.
فیلم کلاوه همین مسیر را با ظرافت به تصویر میکشد. نئونازیها در فیلم هیولا نیستند، بلکه آدمهاییاند که به دنبال معنا میگردند. کلاوه از قضاوت پرهیز میکند و بهجای شعار، ما را به تماشای تدریجیِ شکستن انسانها دعوت میکند.
زبانِ شرق آلمان
یکی از ویژگیهای درخشان رمان ریتشل، زبان آن است: کوتاه، بریده، و خالی از پیچیدگی.
زبان ریتشل یادآور آن چیزی است که زبانشناسان آلمانی «کد محدود طبقهی کارگر» (restringierter Code) مینامند: بیزینت، کاربردی، و متمرکز بر واقعیت. در همین زبان خشک است که احساسات خام، بدون واسطه بیرون میزنند.
فیلم نیز همین ویژگی را در تصویر بازتاب میدهد. دوربینِ فلوریان بروکنر (Florian Brückner) روستاها را با ترکیب تضادها میبیند: چمنهای سبز در کنار خانههای متروک، نور عصرگاهی روی دیوارهای پوستهپوستهی کارخانهها، و جادهای که بهجای امید، به خلأ میرسد.
بهقول منتقد epd Film، همین ترکیب «افسردگی و زیبایی» شاید دقیقترین توصیف از زندگی در آلمان شرقی باشد: جایی میان ویرانی و آرامش.
زندگی در آلمان شرقی، امروز
در سال ۲۰۲۵، سه دهه پس از اتحاد، شرق آلمان هنوز درگیر همان پرسش قدیمی است: چرا حس میکنیم متفاوتیم؟
آمارها نشان میدهد که دستمزدها هنوز پایینتر از غرب است، بسیاری از شهرهای کوچک خالی شدهاند، و احساس بیعدالتی در میان نسلهای جوانتر هم ادامه دارد. اما چیزی که فیلم و رمان ریتشل یادآوری میکنند، این است که مسئله فقط اقتصاد نیست، بلکه مسئلهی دیدهشدن است.
بین ایدئولوژی و واقعیت
یکی از نکات مهم فیلم این است که از روایتهای سادهانگارانهی «شرق بد، غرب خوب» پرهیز میکند. در واقع، Mit der Faust in die Welt schlagen فیلمی دربارهی سیاست نیست، بلکه دربارهی روانشناسیِ شکست است.
شخصیت پدر، با بیکاری و سرخوردگیاش، نمونهی مردانی است که پس از فروپاشی DDR حس کردند ارزششان از بین رفته. آنها که روزی ستون اقتصاد صنعتی شرق بودند، ناگهان «بیفایده» شدند. در کنارشان نسلی رشد کرد که دیگر هیچ تصویری از آینده نداشت.
در چنین شرایطی، بازگشت به گذشته یا چنگ زدن به هویتهای افراطی، نه از نفرت، بلکه از ترس میآید: ترس از بیاهمیتبودن. و این، همان جوهرهی روانی بسیاری از جنبشهای راستگرای امروز در آلمان است.
از شرق تا همهجا
اما اگر از شرق آلمان فراتر برویم، درمییابیم که این داستان جهانی است. همان حس جا ماندن را میتوان در شهرهای زغالسنگی شمال فرانسه، در شهرهای متروک آمریکا، یا حتی در مناطق صنعتی ایران دید.
در همهجا، وقتی مردم احساس کنند جامعه دیگر صدایشان را نمیشنود، خشم تبدیل به زبان ارتباط میشود. و وقتی گفتوگو از بین برود، مشت جای کلمه را میگیرد، همانطور که عنوان فیلم میگوید.
و اما کلام پایانی
ریتشل و کلاوه، هر یک به شیوهی خود، تلاش میکنند گوشدادن را دوباره ممکن کنند. آنها قهرمان خلق نمیکنند و دشمن نمیسازند؛ بلکه ما را در کنار شخصیتهایی مینشانند که نمیتوانیم بهسادگی قضاوتشان کنیم.
این انسانگرایی آرام، شاید مهمترین پیام فیلم باشد: اینکه هیچکس با نفرت به دنیا نمیآید. جامعه است که با بیتوجهی، زخم را میسازد.
«زندگی در آلمان شرقی» در این فیلم نه در قالب تاریخ، بلکه بهصورت احساس روایت میشود: حسِ بیصدایی. این حس، از کودکی تا بزرگسالی ادامه دارد، از خانهای نیمهتمام تا جامعهای نیمهامیدوار.
اما در پایان، همانطور که کارگردان نشان میدهد، حتی در دل ویرانی نیز زیباییهایی هست: صدای پرندهای در صبح مهآلود، نور خورشید بر دیوار ترکخورده، و سکوتی که اگر گوش بدهیم، شاید هنوز بتوان در آن امیدی شنید.































نظر خود را به اشتراک بگذارید