در هشتم ماه مای ۱۹۴۵ میلادی، اروپا برای نخستینبار پس از سالها جنگ و ویرانی، سکوتی متفاوت را تجربه کرد. صدای اسلحهها خاموش شد و نیروهای آلمان نازی تسلیم شدند. این واقعه آغازگر فصل جدیدی در تاریخ آلمان پس از جنگ جهانی دوم بود. اما جنگ جهانی دوم هنوز پایان نیافته بود. ژاپن در اقیانوس آرام همچنان میجنگید و تا دوم سپتامبر تسلیم نشد. حتی تسلیم آلمان نیز در یک مرحله رخ نداد: یکبار در ۷ مای در شهر رِمس (Reims) نزد متفقین غربی، و بار دیگر در ۹ مای نزد شوروی در برلین-کارلسهورست (Berlin-Karlshorst).
با این حال، هشتم مای بهعنوان «روز پیروزی در اروپا» (VE-Day) ثبت شد و به نقطهٔ عطفی در تاریخ تبدیل گشت. در لندن و نیویورک، موسکو و پاریس، مردم به خیابانها ریختند؛ اما در دل ویرانههای بمبارانشدهٔ بِرلین، آلمانیها با شکستی تلخ و آیندهای مبهم روبهرو بودند.
همین نقطهٔ عطف، آغازگر فصل تازهای در تاریخ آلمان پس از جنگ جهانی دوم بود؛ فصلی پر از پرسشهای دشوار، بازسازی سیاسی و اجتماعی، و مواجهه با گذشتهای تاریک. نُربِرت فرای (Norbert Frei)، تاریخنگار برجستهٔ آلمانی و استاد بازنشستهٔ دانشگاه یِنا (Universität Jena)، در گفتوگویی روشنگرانه، مراحل پیچیدهٔ گذار آلمان از فاجعهٔ ناتزیسم به دموکراسی را واکاوی میکند. این مقاله بر پایهٔ آن گفتوگو، تلاشی است برای درک بهتر چگونگی شکلگیری حافظهٔ تاریخی آلمان. از انکار و فراموشی، تا اعتراف و مسئولیتپذیری.
رهایی یا شکست؟ دو روایت متضاد از تاریخ آلمان پس از جنگ جهانی دوم
فرای تأکید میکند که درک مردم از هشتم مای بسته به جایگاهشان در جامعهٔ نازی بود. برای بازماندگان یهودی، کارگران اجباری، زندانیان اردوگاهها و مخالفان سیاسی، این روز واقعاً «روز رهایی» (Tag der Befreiung) بود. اما برای بسیاری از آلمانیها، خصوصاً کسانی که هنوز به ایدئولوژی نازی وفادار بودند، این روز یادآور شکستی تحقیرآمیز بود. و برای عدهای دیگر، فقط پایانی بود بر جنگ؛ با تلخی، ترس، و البته آرامشی زودگذر.
در سال ۱۹۸۵، رئیسجمهور وقت آلمان، ریشارد فون وایتسزِکِر (Richard von Weizsäcker)، با شجاعت هشتم مای را بهعنوان روز رهایی معرفی کرد و گفت: «روز آزاد شدن ما از یک نظام غیرانسانی.» پیش از او نیز رئیسجمهور نخست، تئودور هویس (Theodor Heuss)، از احساس «رهایی» سخن گفته بود، هرچند آن را در کنار «نابودی قرنها تاریخ آلمان» قرار داده بود.
نازی نبودم! انکار جمعی و فرار از مسئولیت
روزنامهنگاران و ناظران خارجی که در آن روزها از آلمان بازدید میکردند بارها گزارش دادند که هیچکس حاضر نبود بپذیرد نازی بوده. گویی همه قربانی بودند. هانا آرنت (Hannah Arendt) این وضعیت را «فرار از واقعیت با وسواس کار» توصیف کرد و از نوعی دفاع فلسفی-طنزآمیز نسبت به بیتفاوتی مردم نوشت.
فرای میگوید: «این انکار جمعی، هرچند ترسناک بود، اما ناخواسته زمینهای فراهم کرد برای تغییر. جامعهای که تا دیروز فریاد ‹هایل هیتلر› سر میداد، ناگهان خود را از آن رژیم جدا دانست و آماده شد برای بازسازی — هرچند اغلب بهصورت فرصتطلبانه.» همین واکنشهای متناقض و تلاش برای فاصلهگیری از گذشته، بخشی مهم از تاریخ آلمان پس از جنگ جهانی دوم را شکل میدهد.
تلاشهای متفقین و شکست تدریجی در تصفیه
در فاصلهٔ سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۴۹، متفقین تلاشهایی گسترده برای تصفیهٔ نهادهای دولتی، نظامی و علمی از عناصر نازی انجام دادند. دادگاههای نورنبرگ (Nürnberger Prozesse) جنایتکاران ردهبالا را محاکمه کردند، هزاران تن در دادگاههای نظامی متهم شدند، و میلیونها نفر باید پرسشنامههایی برای تعیین درجهٔ وابستگیشان به نازیسم پر میکردند.
با این حال، این روند با آغاز جنگ سرد تضعیف شد. آلمان غربی به متحدی حیاتی علیه شوروی تبدیل شد. کلیساها، ژنرالهای پیشین ارتش و مقامات محافظهکار خواهان آزادی زندانیان نازی و صدور عفو شدند. در دسامبر ۱۹۴۹، مجلس فدرال (Bundestag) قانونی به نام «قانون عفو» (Straffreiheitsgesetz) تصویب کرد که بسیاری از مجرمان را شامل شد.
فرای توضیح میدهد: «تصفیه کامل نبود، اما بیاثر هم نبود. برای بسیاری، همین پرسشنامهها یا حتی حبسهای کوتاه، نوعی تنبیه اجتماعی و تاریخی بود.»
تاریخنگاری بلافاصله پس از جنگ
جالب است که بلافاصله پس از جنگ، با حمایت آمریکاییها، «مؤسسهٔ تاریخ معاصر» (Institut für Zeitgeschichte) در مونیخ تأسیس شد. هدف آن تحقیق دربارهٔ نازیسم بود، گرچه پژوهشها در ابتدا محتاطانه و گاه سطحی بودند. اما همین نهاد، بستری شد برای شکلگیری تاریخنگاری انتقادی در دهههای بعد.
نسل ۶۸: آغاز بیداری واقعی
دههٔ ۵۰ و ۶۰ میلادی شاهد ظهور روشنفکرانی چون تئودور آدورنو (Theodor W. Adorno) و فریتس باوئر (Fritz Bauer) بود که با جسارت گذشته را نقد کردند. باوئر دادستانی بود که روند دستگیری آدولف آیشمان (Adolf Eichmann) و برگزاری دادگاههای آشوویتس (Auschwitz-Prozesse) در فرانکفورت را امکانپذیر کرد.
در ادامه، نسل جوانتری که خود در دوران جنگ نوجوان بودند — از جمله نویسندگان مشهوری چون گونتر گراس (Günter Grass) و مارتین والزر (Martin Walser) — صدای تازهای در نقد گذشته شدند. دانشجویان دههٔ ۶۰، موسوم به «نسل ۶۸» (Achtundsechziger)، به دانشگاهها آمدند، گذشتهٔ استادانشان را زیر سؤال بردند و از والدینشان حساب خواستند.
این بیداری فکری و اجتماعی، بهویژه در بستر بازخوانی گذشته و پرسشگری نسبت به نسل پیشین، نقش مهمی در شکلدهی به تاریخ آلمان پس از جنگ جهانی دوم داشت. با این حال، فرای هشدار میدهد که نباید این نسل را بیچونوچرا ستود: برخی از رهبران بعدی جناح راست افراطی، حتی از میان همین نسل آمدهاند.
۱۹۷۹: ورود واژهٔ «هولوکاست» به زبان آلمانی
نقطهعطف دیگری در حافظهٔ جمعی آلمان، پخش سریال آمریکایی «هولوکاست» در سال ۱۹۷۹ بود. تا پیش از آن، واژهٔ «Holocaust» در آلمانی رایج نبود و مردم بیشتر از واژههای فنیتر مانند «کشتار صنعتی» استفاده میکردند. پخش این سریال، تصویری احساسیتر از فاجعه ارائه داد و زمینهساز تغییر نگرش عمومی شد.
«هولوکاست» منحصر بهفرد است؟ جدال تاریخنگاران
در سال ۱۹۸۶، جدالی میان تاریخنگاران محافظهکار و لیبرال درگرفت: آیا هولوکاست واقعهای منحصر بهفرد بود یا پاسخی به جنایات کمونیستی؟ تاریخنگار جنجالی ارنست نولته (Ernst Nolte) پرسید که آیا اردوگاههای کار اجباری شوروی (گولاگ) الهامبخش نازیها بودند؟
فرای معتقد است که مقایسههای تاریخی آزادانه باید مجاز باشد — اما هشدار میدهد که این مقایسهها گاه میکوشند یگانگی و بیسابقه بودن هولوکاست را کمرنگ کنند. او از «تاریخ تطبیقی نسلکشی» (vergleichende Genozidforschung) دفاع میکند، اما بر دقت علمی آن تأکید دارد.
بازگشت راست افراطی؛ خطر حافظهزدایی
ظهور حزب آلترناتیو برای آلمان (AfD) زنگ خطری است برای حافظهٔ تاریخی. یکی از رهبران این حزب، بیورن هوکه (Björn Höcke)، یادمان قربانیان یهودی در برلین را «یادبود شرم» نامیده و خواهان چرخش ۱۸۰ درجهای در سیاست یادبود شده است.
این تلاشها را میتوان بخشی از نبردی بزرگتر بر سر تفسیر تاریخ آلمان پس از جنگ جهانی دوم دانست؛ نبردی میان فراموشی و یادآوری، مسئولیتگریزی و بازشناسی حقیقت.
فرای میگوید: «آفد تلاش میکند از خستگی جامعه از مسئولیت تاریخی بهرهبرداری کند. اما هنوز بیش از دو سوم مردم آلمان به ارزشهای دموکراتیک و حافظهٔ تاریخی وفادارند.»
پس از رفتن شاهدان؛ وظیفهٔ نسلهای آینده
با پایان عمر بازماندگان مستقیم جنگ و هولوکاست، مسئلهای جدید پدید آمده: چگونه باید حافظهٔ تاریخی را زنده نگه داشت؟ فرای معتقد است که منابع زیادی — از جمله مصاحبههای تصویری و ثبتهای دیجیتال — باقی ماندهاند و وظیفهٔ آموزش تاریخی حالا بیشتر از گذشته است.
او به سخن یورگن هابرماس (Jürgen Habermas) اشاره میکند: «فرهنگ سیاسی ما باید به گونهای گسترش یابد که مهاجران و فرزندانشان بتوانند با رنجها و افتخارهای این تاریخ احساس پیوند کنند. ضدیت با یهودیستیزی باید همچنان بخش لاینفک این فرهنگ باقی بماند.»
سخن آخر
تاریخ آلمان پس از ۱۹۴۵، داستان ملتی است که از دل تاریکی، راهی بهسوی نور یافت — نه بهسادگی، نه بیخطا، بلکه با زحمت، تردید و شهامت. نوربرت فرای یادآور میشود که «پذیرش گذشته، فرآیندی پایانناپذیر است». و این وظیفه نه تنها بر دوش آلمانیها، بلکه بر دوش تمام ملتهایی است که میخواهند تاریخ را نه تکرار، بلکه تجربه کنند.
تحول آلمان از یک دیکتاتوری مخرب به یک دموکراسی پایدار، تنها به تغییرات ظاهری محدود نبود؛ بلکه بازسازی کامل ساختارهای حکومتی را نیز در بر داشت. یکی از گامهای کلیدی در این مسیر، تأسیس «مجلس فدرال آلمان» (Bundestag) بود که امروزه نقشی محوری در قانونگذاری و نظارت بر قوهٔ مجریه ایفا میکند.
نظر خود را به اشتراک بگذارید