از قطار عصر که در ایستگاه هایدلبرگ ایستاد، نخستین تصویری که دیدم انعکاس قلعه بر شیشهٔ واگن بود. پشت آن، نِکار[1] آرام نفس میکشید و من با کولۀ سبک و سرِ پُر از جملههای او، از اشتوتگارت آمده بودم تا به خانه اش برسم؛ سالها آرنت را نه مثل نامِ فیلسوف که مثل صدایی در اتاق خوانده بودم؛ صدایی که یادآوری میکرد اندیشیدن تمرینِ قضاوت است بیآنکه به جنونِ یقین بلغزد.
خیال میکردم کتابها قرار است با جهان بیرون کاری کنند؛ حالا میدانم اگر کاری هم بکنند، از درون شروع میشود؛ از همان دستپاچگیِ غریب هنگامِ نوشتنِ ملیت روی یک فرم، یا از مکثِ کوتاهی که نمیدانیم راستش را بگوییم یا راهِ راحت را. فرمِ ثبتنامِ خوابگاه هنوز تا نخورده تهِ کولهام بود؛ همان فرمی که صبح، مسئولِ آرام و دقیقِ خوابگاه با ماژیکِ قرمز دورِ ملیتش یک دایره کشیده بود.
نقشه را روشن کردم و تا آلتشتات[2] پیاده رفتم. در شیبی که به سمتِ قلعه بالا میرفت، خطِ آبیِ گوگلمپ کمکم محو شد؛ انگار خودش فهمیده بود بعضی مقصدها را باید با اشتباه رفتن پیدا کرد. شب بالا میآمد. برگهای زرد روی سنگفرش مثل پولِ خرد پخش شده بودند و از پنجرههای شیروانی بخارِ ظرفها بالا میرفت. زیر لب گفتم: شاید حقِ داشتنِ حق، از همین جا شروع میشود؛ در شهری غریب، جایی که بتوانی گم شوی، دوباره گم شوی و هنوز کسی دنبالت نیاید.
پلههای سنگی مثل ستونِ فقرات شهر بالا میدویدند. کنار نانوایی، مردی با پالتوی سیاه از دری بیرون آمد. روی گونههایش چند خط موازی بود، مثل ریل.
گفت: «گم شدی؟»
گفتم: «دنبالِ خانهٔ آرنت میگردم»
لبخند زد: «اینجا اگر از هر دو کوچه بروی، میرسی. ما معمولاً از راست میرویم؛ کوتاهتره. لحنش لحنِ کسی بود که فقط کوچهها را بلد نبود؛ راههای کوتاهِ ادارهها و صفها را هم خوب یاد گرفته بود، انگار سالهاست بین فرمها و مهرها زندگی میکند.
سرش را کمی خم کرد و آرام اضافه کرد:«زود رسیدن خوب است؛ بیداستان رسیدن نه.»
دو قدم همراهم آمد و زمزمه کرد: «بادِ هایدلبرگ پشتِ سر آدم نمیوزد؛ وادارت میکند باهاش بدوی.» و در تاریکی حل شد.
پیچیدم سمتِ کوچهٔ باریکتر؛ جایی که سنگها کجوموج میرفتند. زنگِ سنپتر نیمهشب را اعلام کرد. کافهای هنوز باز بود. داخل شدم. بوی قهوه با پیانویی دور آمیخته بود.
گفتم: «خانهٔ آرنت؟»
باریستا گفت: «از در که بیرون رفتی، روبهرو، بعد از کلیسا، کوچهٔ باریک را بگیر. کنارِ درِ سبزی با رنگِ پوستهداده تابلو میبینی. اگر رسیدی، عکس نگیر»
از کافه بیرون که آمدم، باران ریزی میبارید. روی پل باریک، نِکار زیر پا زمزمه میکرد.
روی گردن باریستا کلمه ای تتو شده بود به چینی که برایم آشنا بود. انگار دیده بودم. همینطور که سنگ جلوی پایم را با نوکِ کفش هل میدادم و دستم در جیبم بود، یادم آمد: همین نقش روی دستِ مسئولِ خوابگاه هم بود، درست کنار رگِ برجستهای که موقع امضا گرفتن میزد. صبح، وقتی مسئولِ خوابگاه فرم را روی میز سُر داد، لبخندش اندازهی قانون بود: دقیق، حسابشده و بیروح. با ماژیکِ قرمز دورِ «ملیت» یک دایره کشید و آرام گفت: «اینجا هیچ جا خالی نمیگذاریم؛ مخصوصاً برای شماها.» بعد مکث کرد، آنقدر طولانی که نفهمم «شماها» یعنی چه؛ خارجیها، شرقیها، یا فقط آدمهایی که نمیدانند به کدام طرف دنیا تعلق دارند. در حال این نشخوارهای فکری بودم که همانجا، مأمورِ بازرسی دوچرخهسوار ایستاد. گفت: «کارت شناسایی، لطفاً.» کارت اقامت را از جیب درآوردم. با کارت، برگهای هم بیرون افتاد؛ فرمِ ثبتنامِ خوابگاه که صبح مسئولِ خوابگاه با ماژیکِ قرمز دورِ “ملیت” یک دایره کشیده بود: «ملیت: —». جا را خالی گذاشته بودم.
نگاهِ مأمور روی کاغذ سُر خورد، روی همان خطِ خالی. برگه را برداشت، صافش کرد. پرسید: «این فرم مالِ شماست؟» پل ناگهان تنگ شد. اگر میگفتم «نه»، شاید همینجا همهچیز تمام میشد؛ چند سؤالِ بیشتر، یک تماس با خوابگاه، یک علامت کوچک کنارِ اسمم در سیستمی که من هرگز نمیبینم. اگر میگفتم «بله»، آن دایرهٔ قرمز صبح، از روی کاغذ میپرید و میچسبید روی پیشانیام.
گفتم: «بله»
«چرا خالیه؟»
سادهترین جواب، سادهترین دروغ بود: «فراموش کردم»
از پشت سرم صدای همان مردِ پالتوپوش آمد، دور اما شنیدنی: «چیزی نگو؛ کاغذ که چیزی نمیفهمه»
زبانم گیر کرد بین دو واژه: آسان/درست. با خودم گفتم: « میترسم بنویسم و آن یک کلمه از روی کاغذ بلند شود، بیاید توی زندگیام.. » مأمور خودکارش را درآورد و به سمتم گرفت. دستم را دراز کردم، اما نوکِ خودکار چند ثانیه معلق ماند، نه روی کاغذ، نه در هوا؛ انگار خودش هم نمیدانست به کدام سو باید وزن پیدا کند.
خودکار را از او گرفتم و روی زانو، زیر باران، نوشتم: «ایرانی». حرفها پخش شد؛ جوهر آب خورد، اما خوانا ماند. انگشتِ مأمور چند بار روی صفحهی تبلتش لغزید؛ چیزی را انتخاب کرد، چیزی را تیک زد، چیزی را ذخیره کرد؛ چیزهایی که من نمیدیدم. بعد سرش را بلند کرد و گفت: «گم نشوید.» و رفت.
نفسم که جا آمد، ریتمِ شهر آرام گرفت. از کنارِ کلیسا پیچیدم و درِ سبز را دیدم: سبزیِ آرام، نه نو، نه فرسوده—شبیهِ لباس عیدی که سالها با احترام پوشیده باشند. کنار در، تابلوی فلزی با حروفِ سیاه: نام، سالها، هایدلبرگ. کفِ دستم را روی چوبِ نمناک گذاشتم. سرد بود و همین درست بود؛ خانه قرار نبود گرم باشد، قرار بود واقعی باشد.
نامِ آرنت مکثی بود در کوچه؛ انگار روی تابلو مثل سنگریزهای وسط آب ایستاده بود و جمعِ کوچکی از سکوت دورش حلقه زده بود. فکر کردم همین مکث های کوچک با انفجار از بین نمیروند؛ آرام، با چند عادتِ روزمره فرومیریزند: مربعهایی که بیفکر تیک میخورند.
صدای پا آمد. دختر و پسری زیر یک چتر خندیدند و گذشتند. با خود گفتم آزادی فقط در جمع معنا دارد؛ در توانِ گفتن و شنیدن. دستم را از روی در برداشتم. سنگفرشِ خیس زیر تابلو میدرخشید.
در راهِ برگشت، همهچیز همان بود و نبود. همان سلمانیِ تاریک، همان بقالیِ روشن، همان پلِ باریک. اما راه رفتنم عوض شده بود؛ مثل وقتی کسی در غیاب تو بندِ کفشت را محکمتر بسته باشد. در میدان کوچک، نانوا سینیِ نانها را بیرون گذاشته بود. یکی خریدم. زیر کتم پنهان کردم و پایین رفتم. روی ویترینِ سلمانی با ماژیک نوشته بودند: «فردا باز هستیم»
گوشی را روشن کردم. خطِ آبی تا اتاق کوچک میدوید. نگاهش نکردم؛ مسیر را با حسِ پا یاد گرفته بودم: از کنارِ کافه، روی پل، مستقیم تا چراغِ زردِ چهارراه. قلعه بالا میایستاد، مثل پیرمردی که فقط با نگاهش مراقب است.
در اتاق، بخارِ نان به سقف چسبید. چراغِ رومیزی را روشن کردم. کتابِ کوچکی که بارها باز کرده بودم، باز کردم و نخواندم. کلمهها امشب جای دیگری جا خوش کرده بودند: پشتِ آن درِ سبز، در امضای ترسخوردهٔ «ملیت»، در بارانی که شهر را به آشتی دعوت میکرد. با بندِ انگشت روی شیشه نوشتم: «میشود بینقشه راه رفت؟» و بیهیاهو پاسخ آمد: بله—اگر بدانی هر آغاز، از مکثی کوتاه میگذرد.
چراغ را خاموش کردم. باران هنوز میبارید. روی شیشه باز هم چیزی نوشتم و گذاشتم خودش کمرنگ شود. اتاق ساکت بود و از گوشهٔ میز، همان بخارِ نان بالا میرفت؛ انگار هنوز چیزی را میخواست در این اتاق نگه دارد.
[1] نِکار: رودخانهای در جنوبغرب آلمان که از میانِ هایدلبرگ میگذرد و در نهایت به راین میریزد.
[2] آلتشتات: به آلمانی یعنی «شهر قدیم»؛ بخش تاریخی و مرکزی شهر که معماری قدیمی و خیابانهای سنگفرش دارد.


































نظر خود را به اشتراک بگذارید